حس خوب طلبه گی


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


سلام دوستان طلبه ازتون تشکر میکنم که از وبلاگ من دیدن کردین. نمیخام شعار بدم پس خیلی خلاصه بیان میکنم طلبه بودن واقعا حس خوبی داره چون باعث شده از دنیای خسته کننده ای که قبلا داشتم بیام بیرون و شورو نشاط جدید و معنوی رو تجربه کنم واز خدا شاکرم و امیدوارم بتونم لیاقت سرباز بودن امام زمان و رهبر عالی مقام رو داشته باش. ومن الله التوفیق



جستجو


 



“"""” پاییز زیباتر میشود…

به شرط آنکه 

به اندازه ی

تمام برگ های پاییزی

برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[سه شنبه 1395-07-06] [ 08:37:00 ب.ظ ]




∇∇∇∇∇∇∇

1-آیا امام حسین علیه السلام می دانست شهید میشود و به

کربلا رفت؟چرا؟

∇∇∇∇∇∇∇

2-آیا شما کالای ایرانی خریداری می کنید؟چرا؟

 

موضوعات: بدون موضوع, حجاب  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-07-05] [ 11:28:00 ب.ظ ]




نمیدونم اسم این کانال چی بود!

ادمینش کی بود؟

چندتا عضو داشت؟

که تا آخر کانالو ترک نکردند

جون دادن اما left ندادن.

یاد همشون گرامی

ن

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:01:00 ب.ظ ]




دقت کردین:

مردها وقتی گریه میکنند دستشان بر چشمانشان

وزنها گزیه میکنند دستشان بر دهانشان است

سرچشمه بیشتر گناهان مردان چشمانشان است

و سرچشمه بیشتر گناهان زنان دهانشان

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[یکشنبه 1395-04-20] [ 12:29:00 ق.ظ ]




تشرفات آیت الله میر جهانی به محضر امام زمان (عج)

علّامه میرجهانی مبتلا به کسالت نقرس و سیاتیک (عرق النساء) شده بودند. ایشان برای رفع این بیماری چندین سال در اصفهان، خراسان و تهران معالجه قدیم و جدید نموده بودند ولی هیچ نتیجه‌ای حاصل نشده بود. خودشان می‌فرمودند:‌ روزی برخی دوستان آمدند و مرا به شیروان برند.

در مراجعت به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم و به زیارت امامزاده ابراهیم که در خارج شهر قوچان است، رفتیم. چون آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت رفقا گفتند: نهار را در همانجا بمانیم. آنها که مشغول تهیه غذا شدند، من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم دوستان گفتند: راه قدری دور است و برای پا درد شما مشکل بوجود می‌آید.

گفتم: آهسته آهسته می‌روم و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم. در کنار رودخانه نشسته و به مناظر طبیعی نگاه می‌کردم که دیدم شخصی با لباسهای نمدی چوپانی آمد و سلام کرد و گفت: آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکرده‌اید.

گفتم: تاکنون که نشده است، گفت آیا دوست دارید من درد پاهای شما را معالجه کنم؟ گفتم: البته. پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی در آورد و اسم مادرم را پرسید (یا بُرد) و سرچاقو را بر اول درد گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که بسیار متألم شده گفتم: آخ. پس چاقو را برداشت وگفت: برخیز، خوب شدی.

خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با کمک عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت. دیدم پایم سالم است، برخاستم و دیگر ابداً پایم درد نداشت. به او گفتم: شما کجا هستید. گفت: من در همین قلعه هستم و دست خود را به اطراف گردانید. گفتم: پس من کجا خدمت شما برسم.

فرمود: تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را می‌دانم کجاست و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد و سپس رفت. در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا عصایتان کو؟ من گفتم: آقایی نمد پوش را دریابید هر چه تفحص و جستجو کردند اثری از او نیافتند

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[شنبه 1395-04-12] [ 10:20:00 ب.ظ ]




دلتنک گه میشوم چادرم میشود برایم مصداق حرم!

آخربوی کربلا میدهد!

عطرمادرم زهرا(س)را میدهد

گاهی که نفس کشیدن برایم سخت میشود…

میروم در هوای چادرم نفس تازه میکنم…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 07:18:00 ب.ظ ]